پسری داشت شیخ ناهموار


گنج پرداز و رنج نابردار

پیر روزی ز بهر نصح و نیاز


گشت راضی به صلح نان و پیاز

بر سر مجمع از سر آزار


گفت پورا سر از کبود برآر

رو چو زر بایدت سفیهی کن


ور سریت آرزو فقیهی کن

وز زر و سر همی بخواهی راست


مال و جان پدر بجمله تراست

تا ترا کسب و جای و جاه دهد


زانکه این صوفیی خدای دهد

او هدایت دهد تو جهد بکن


کار کن کار و بر میار سخن

جان ندید از جهان پر دردی


با تو جز نقد ناجوانمردی

با چنین نقد زیف و روی نه خوب


یوسفی کی فروشدت یعقوب

نرهد یک نصیبه جوی از نار


زانکه رشوت دهست رشوت خوار

تو به صفو و صفات صوفی باش


پوست کو کوفیی و کوفی باش

باش همچو چراغ در ماتم


مرگ با دلق و سوک هر سه بهم

پیش مردن بمیر تا برهی


ورنه مردی ازو به جان نجهی

همچنین باش در نقاب سرشت


تا نریزد جمالت آب بهشت

سوی اصل از سرای محنت و داغ


با لباس کبود رو چو چراغ

چون نداری مناهی اندر پیش


ز احتساب خرد بجو مندیش

مفلسی مایه ساز تا برهی


از بلاها و زشتی و تبهی

عاشقان آن زمان که رای آرند


هر دو عالم به زیر پای آرند

ملکوت این چنین گدایی را


جان دهند از پی رضایی را

هرکه برتر ز جان مکان دارد


خانه بر فرق فرقدان دارد

هرکه برتر ز جان مقر دارد


کی فرودش نهد چو بردارد

خویشتن را فدای یاران کن


کشت بیگانه پر ز باران کن

خود عباپوش و خز به یاران ده


جو تو خور گندمی به ایشان ده

سقری گرسنه ست بر گذرت


مال و جاهست هیزم سقرت

گرچه هستت چنین سقر در پیش


هیزم او مشو و زو مندیش

هیزم این سقر ز جاه بود


وانچه داری به جاه چاه بود

گرچه هستی کنون ز غفلت خوش


سرنگون در فتی در آن آتش

گرچه نمرود آتشی بر کرد


نه چو آتش علف نیافت نخورد

چون شنید او خطاب حق با نار


سرد و خوش طبع شد چو دانهٔ نار

زر نداری چه غم خوری ز امیر


خر نداری چه ترسی از خر گیر

ای فرومایگان شط قدم


وی فروماندگان بحر عدم

باش تا در رسد بهار شما


تا چه گلها دمد ز خار شما

دست مشاطهٔ بهار ازل


تا چه آراید از عروس عمل

لیک آن ره ببین که داری پیش


از در نفس تا در دل خویش

هرکه از جاه خویش درماند


چوب ردش به صدر حق راند

وان کسانی که مرد این راهند


از نهاد زمانه آگاهند

بنیوش این حدیث بی زرقی


دل منه بر فروغ هر برقی

صفت و حال صوفیان این است


راه دین این و صدق جان این است